بیا کمی نزدیک تر بایست، جلوی قاب عکس خالیمان! بند کفشهایت را ببند تا یک وقت زمین نخوری، بایست جلوی در؛ میدانم می خواهی بروی دیگر... سرت را کمی خم کن، جوری که گردنت درد نگیرد و حالا آرام از زیر این قرآن جیبی من بگذر؛ میداند چطور مواظبت باشد...! صبرکن! نمی خواهم به این زودی بروی و دور شوی، برگرد و دوباره رد شو! می شود خودت هم به خدا بگویی که مواظبت باشد...؟! بیا این یاس ها را هم بو کن، نگرانم در میان جمعیت عطر مرا با دیگری اشتباه بگیری...! این روزها آدم ها عطر های خوشبویی می زنند... برگرد، هنوز زود است برای رفتن؛ بایست و کمی نگاهم کن ، بگذار کمی هم من مجال نگاه کردنت را داشته باشم... می ترسم تصویر مرا با غریبه ای اشتباه بگیری! می ترسم کسی را از من بهتر ببینی؛ خنده های کسی را بیشتر دوست بداری یا جعد موهایش توی چشمهایت چرخ بخورد...! می ترسم. اصلا نمیشود کسی را نگاه نکنی؟! بایست، دستت را بده، کمی هم به صدای قلب من گوش بده، نمی خواهم صدای دیگری توی گوشت زنگ بخورد. یادت باشد به همه بگویی که مرا میشناسی؛ اسمم را آویزه ی گوششان کن...! کمی دیگر صبر کن، بیا و توی این آینه تصویر دوتایی مان را تماشا کن، یادت نرود قاب های دونفریمان را! یادت بماند؛ این آخرین عکس دو نفره ی نگرفته شده بین ماست تا برگردی...! من هنوز هم مستاصلم...! کمی آرامم کن... اصلا بیا تا همدیگر را به خدا بسپاریم! من تو را می سپارم به او و تو هم اگر دوست داشتی مرا...! برای آخرین بار از زیر این قرآن رد شو! و بعد صبر کن؛ دستم را محکم فشار بده، بگذار نگرانی ها را همین جا پشت این در جا بگذارم... صبر کن تا پشت سرت این کاسه ی آب را بریزم! برگرد و برای آخرین بار نگاهم کن... خدانگهدارت است!
پ.ن: میدانم که همه ی نگرانی هایم بر باد است. ***نظرات بسته است.
کد قالب جدید قالب های پیچک |